«اي برادر قصه چون پيمانهاي است دانهي معني بگيرد مرد عقل |
معني اندر وي مثال دانهاي است ننگرد پيمانه را گر گشت نقل» |
«مولوي»
دیباچه
«خرد را و جان را كه يارد سترد و گــر من ستايم كه يارد شنود»
كار گرانمايه و جاويدان فرزانهي توس، شناسنامهي ملي ايرانيان است كه كاخي بلند از خرد، آزادي و مردميست. نهال جاودانهاي كه در درون جامعه ايراني رشد ميكند و بر سر مردم ستمديده و دردمند ايران سايه ميافكند تا آرامش دهنده و درمان كنندهي دردها و زخمهاي آنها باشد.
فردوسي تلاش ميكند تا با آميختن اسطورهها با حماسهاي تاريخي، وجدان ناخودآگاه خاموش ايراني را كه هويتش در تند باد سخت روزگاران گرفتار آمده است، بيدار كند و به ميدان رزم كشاند تا هر آنچه که دست غارتگر زمان از او ستانده، با نیروی دانش و غیرت دوباره باز گرداند.
شاهنامه، نامهی ناموریست که انسان ایرانی را به یک خودآگاهی تاریخی رهنمون میکند تا با دانستن پیشینهاش و هر آنچه که بر او گذشته، او را چون چراغی باشد تا راه آینده را بهتر بیند و از این توشه مهم برای ساختن آیندهاش بهرهها برد.
شاهنامه چون کتاب اخلاقیست که میآموزد با دوست و دشمن چگونه باید برخورد کرد. میآموزد که حتا در بدترین وضع هم لب به ناسزا نگشاید و حتا به دشمن هم دشنام ندهد. همیشه یزدان را پیش رو داشته باشد و ناظر با کردارش باشد از راه ایزدی پای بیرون ننهد و برای رسیدن به پیروزی دست به هر وسیله ای نبرد.
مرد بزرگ شاهنامه رستم است؛ کسی که همه عمر خود در راه ایران و ایرانی گذراند و در این راه به شهادت میرسد. رستم پهلواني اسطورهاي است كه بيشتر ويژگيهاي مردمي و ميهني ايرانيان را در درون دارد و گاه به گونهاي هر آن چه از ارزشها ميهني-انساني جامعه ايران از دست رفته است، به نمايش ميگذارد.
رستم به عنوان يك اسطوره نگهدار فرهنگ ايرانيست تا ويژگي انسان آرماني ايراني را به عنوان يك نيروي ورا زميني در قالب اسطوره ريخته شده و ازدست زمان و مكان دور است، نگه دارد.
در واقع رستم سيماي مردمي است كه پا به پاي دستگاه شهرياري رشد ميكند و با انحطاط آن رو به انحطاط ميگذارد. او انساني است كه آزاد زندگي ميكند و تن به هيچ قيد و بندي نميدهد و گاه كردار او، تشتري است بر مردمي كه خود را باختهاند و سرشار از استحمار و استبداد و استثمار شدهاند.
رستم روان آزاده و وجدان بيدار مردمي است كه پا در راه راستي نهاده و پايداري در اين راه را تا واپسين چكهي خون ادامه ميدهد.
رستم هفتخان را كه به گونهاي گذر از هفت شهر عشق حماسي ست، پشت سر ميگذارد تا حقيقت گراني كه بر پايه رهايي از بندهاي مادي و معنويست، دست يابد.
رستم ديو سپيد را كه سپيد است اما دروني تيره و تار دارد، از پا در ميآورد و با شاهزادهاي خودبين و خودكامهكه ديوآز او را فريفته، در ميآويزد تا آزادي و آزادگي را پاس بدارد. او نماينگر روان آزادهي مردميست كه در برابر هيچ نيروي كرنش نميكنند و حتي در برابر گسترشدهندگان دين بهي كه به زور ميخواهند آزادگياش را بگيرند و با شمشير او را به سوي خدا آورند، ميايستد.
رستم، پهلواني كه از اين ميدان به آن ميدان سر ميكشد، گاه در برابر تورانيان، گاه در برابر ديوسپيد و گاه در برابر زن جادو و گاه در كارزار با خودكامگاني چون كاووس و اسفنديار، مردي پايدار و بيلرزش و آزاده كه دژم و مهيا و تنهاست.
چـنـیــن پـاسـخ داد کـه من بــا سپاه میـان بسته ام جنگ را کـیــنه خواه
جـهـان یـادگــار است و ما رفـتـنـی بــه گــیــتی نمانـــد به جز مردمی
رستم بي هيچ تساهلي در برابر بيداد خودکامگان داخلی مي ايستد و تن به پستي دادن را ننگ ميشمارد.
کـه گــوید بـرو دست رستـم بـبند نـبـنـدد مـرا دست چـــرخ بـــلـنـــد
که گر چرخ گوید مرا کاین نیوش به گــرز گــرانش بـمـالـم دو گوش
ويا
نـبـیـنـد مـرا زنـده بـا بـنــد کــس کــه روشن روانـم بر این است و بس
هم از اين روست كه با اسفنديار كه بنام دادار هور براي به زنجير كشيدنش آمده، در مي آويزد و از گوهر گران سنگ آزادگياش پاسداري مي كند. او مي داند كساني كه راه مينوي برگزيدهاند فره ايزدي پشتيبان آنهاست و بد سگالاني كه ديو آز آنها را فريفته است و از راه مينوي سرتافتهاند، به سزاي كردارشان خواهند رسيد.
رستم (روتستهم در متون پهلوي) رالامارتين فرانسوي چنين توصيف مي كند:
«زندگي رستم سراسر حماسه است از اين رو نام او با نام ايران يكي است و تاريخ ايران با افسانهي زندگي او در آميخته و حماسهيي بزرگ پديد آورده است».
رستم پا به پاي دورانهاي گوناگون ايران، تا واپسين دم براي ايران و ايرانيان در برابر نيرنگها و يورشها و ستمها و… ميايستد. آن گاه كه كارگزاران در برابر بيگانگان قرار ميگيرند، ياريشان ميكند و آن گاه كه همانان شمشير ستم بر سر مردم ميكشند، سينهاش را در برابر بيدادها سپر ميكند و با همهي توان در برابر خودكامهاي چون اسفنديار كه به نام خدا و دين و نجات و نيكبختي انسان، براي به بند كشيدن و اسارت و بردگي آمده است، ميايستد.
چنين ميتوان گفت كه شاهنامه بيش از آنكه نامهي شاهان باشد، نامهي مردم است. مردم نامهاي كه چشم اميد حتي از فريدون فرخ بر ميگيرد و به رستم ميدوزد. مردم نامهاي كه روان مردمي-ميهني را پاس ميدارد تا آن را در پيكر تخمگان و نژادگان آينده بدمد.
مردم نامهاي است كه دردها و سختيها و عشقها و اميدها و… مردم ايران را در خود دارد و در كنار آن براي ناكاميها، زخمها، دردها و … داروي خرد و راستي و آزادي را ميپيچد تا درمانكنندهي دردها باشد و بهبود دهندهي زخمها.
کوروش صالحی